سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دلها، خاک و دانش، نهال و گفتگو، آب است . هرگاه آب از خاک جدا افتد، نهال خشک گردد . [امام صادق علیه السلام]   بازدید امروز: 3  بازدید دیروز: 0   کل بازدیدها: 2779
 
ریزه میزه
 
کولی زمان
نویسنده: ریزه میزه(شنبه 85/9/11 ساعت 2:38 صبح)

دقیقا در روز 19 آذر 1384  زندگی ام رو به پایان بود و تختی که رویش منتظر مرگ بودم همچون سکوی پرتابی بود که سرعت و مسیر پرتاب روی بینهایت تنظیم شده بود .

همه فرزندانم بالای سرم بودند و همسرم که سالها قبل این حس مرا تجربه کرده بود ، دم در با لبان خندان انتظارم را می کشید

تخت بیمارستان در عین نرمی سفت بود .

و سرانجام متخصص هوشیاری روح آمد و سیب سرخی داد که با بو ئیدنش همه شادی من شروع شد و گریه فرزندانم آغاز .  گوئی که همه دردهایم به یکباره به سیب منتقل شد و رنگ قرمز سیب به رنگ سیاه تبدیل شد .

و من به سوی بالا رفتم

 

هنوز 100 متری دور نشده بود که به ناگاه همان متخصص هوشیاری روح را دیدم که همسفر غریبه ای شد  که انگار بیشتر از خودم می شناختمش. گفتم درود بر تو ای غریبه آشنا تراز خودم.

او هم جواب درودم را گفت و پرسید : آیا از این دوره زندگیت راضی بودی ؟

گفتم: حقیقتا نمی دانم ، مثل یک رویا بود که تمام شد و حالا ادامه مسیر کجاست ؟

گفت: به رویای جدیدت و من درپاسخ گفتم یعنی باید بازهم زندگی کنم ؟

گفت: بلی. زیرا چرخه هستی لنگ توست ! 

 به دوردست نگاه کردم که صفی طولانی بود که همانند من ها وارد منبع نور می شدند . نوری که با اینکه از من بسیار بسیار دور بود ، اما کششی عجیب در من ایجاد می کرد و لذتی شیرین به خودم می داد .

به غریبه آشنا گفتم : مگر مقصد من آنجا نیست ؟

گفت : نه !

 گفتم اما دلم گواهی می دهد جایگاه اصلی من آنجاست و او ادامه داد : بله ، اما هنوز نه !

به گوشه دیگر اشاره کرد و گفت : هنوز تو باید ادامه دهی تا به رشدی که سزاوار زندگی در آنجاست برسی .

و مرا وارد خانه ای کرد و گفت : تو چند لحظه دیگر متولد می شوی .

و من در دنیای نادانسته ها شناور بودم که همان غریبه باز سیب سرخی را به من داد که بو کنم .

 پس از بوئیدنش ، سیب سرخ سفید شد ومن خود م را در کودک تازه متولد شده یافتم !

غریبه آشنا بالای سرم بود و خانواده جدیدم هم همه با شادی مرا نگاه می کردند .

مردد مانده بودم که بخندم یا بگریم.

 

همانند یک کولی آواره در زمان...

در به در در پی آنچه که مقصود است

 

 من چند لحظه پیش گریه بچه هایم را دیدم که از غم فراق پدر اشک می ریختند.

و اکنون خنده شادی مادرم به من امید زندگی روشنی را می داد .

به غریبه گفتم : من کجایم ؟

گفت : در زندگی جدیدت .

پدرم خوشحال بود .

خواستم با او حرف بزنم و بگویم اینجا کجاست؟ ، اما  همه حرفهایم تبدیل شد به زبان نوزادی که فقط یک کلمه را در اصوات مختلف تکرار می کرد !

 

از صدای خود خنده ام گرفت .

 

غریبه آشنا داشت از پنجره دور می شد که رویم را به سمتش کردم و همراه خنده گفتم : خدانگهدار

و او با لبخندی گفت : خدا نگهدارت ای مرد کوچک !




نظرات دیگران ( )


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
مادر مهربان
: یکی از بستگان خدا
درویشی که به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده شد
کولی زمان
نیکی ما به دیگران ازائی ندارد

|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| اشتراک در خبرنامه ||
  || درباره من ||
ریزه میزه
ریزه میزه

|| لوگوی وبلاگ من ||
ریزه میزه

|| اوقات شرعی ||